پسری ممه سفیدی دید
به دهان بر گرفت و زود دوید
به اتاقش برد نه از در جلویی!
از حوالی میگذشت لولویی
لولوی پر فریب و حیلت باز
هوس کرد زند بر آن ممه گاز
به لب پنجره حیله کرد آغاز
تا که پسرک کند لحظه ای پنجره باز
به به عجب گوشتی چه ممه ای
تو صاحب دنیا و آخرت همه ای
ندیدم چنین ممه ای به این نرمی
همانند فشن سوتین چرمی
گر که هوا نخورد در این هوای گرم
آب خواهد شد زیر سوتین چرم
باز کن پنجره را تا که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
پسرک خواست ممه هوایی خورد
نمیدانست که لولو ممه را میبرد
تا که پنجره را باز کرد زود
لولو برجهید و ممه را ربود
بقول دکتر آن ممه را لولو برد
هر که طالب ممه بود از این داغ مرد
ممه گمگشته باز آید به ایران غم مخور
پر کند عطرش خیابانهای تهران غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد لولو گشت
دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور
حکایاتی از بوستان:
روزی لولوی ممه ای را گفت از برایم دعایی کن . گفت خدایا جانش بگیر یا روز و شب به خوابش فرو بر گفت این چگونه دعاییست گفت از برای حفظ جان ممه ها
خفتن شب و روزت به زبیداری
مردنت به که ممه خواری
ممه های مردم همه دزدیدی
بمیر ای لولو که مردم آزاری
روزی همراه عده ای از یاران از بادیه ای میگذشتیم سالکی دیدم گوشه عزلت گزیده و در کنج انزوا خزیده بدو گفتم از چه چنین تارک دنیا گشته ای؟ گفت:
مرا ممه سفیدی بود روزی
سعادت را امیدی بود روزی
بگو آن ممه نازم که دزدید
عزیز جان جانبازم که دزدید
ممه خوب و لطیفی داشتم
ممه را بر کام خود میذاشتم
های و هوی ممه ها یادش بخیر
عشق و حال بچه ها یادش بخیر
بدو گفتم ای مرد ما نیز ممه گم کرده ایم اما نه کنج عزلت گزیدیم و نه زانوی غم بغل گرفتیم ما نیک میدانیم که کار کار لولوست و به این دلیل روز ها و شبان در پی اوییم تا ممه ها را پس بگیریم
ادامه حکایت از زبان فردوسی
بروز و شبان از پیش تاختند
جلوی لولو خود را انداختند
که ای خیره سر ممه را میبری
همه پرده ها ی حیا میدری
کنونم در افتاده ای همچو مور
کجا بایدت ممه دزدی بزور
به گرز فریدون بدرم سرت
که جدت برآید ز گور بر سرت
بگفتا لولو رو به آن سالکان
ز ایران بتاختید تا بالکان
بگویم کنون شمه ای از رموز
زند آتشی جای بد پر ز سوز
بریز آب آنجا که سوزد همی
به سوزت بود آب سرد مرهمی
همه ممه ها را دبی برده ام
برای شیوخ کیس آورده ام
و من و یاران با شنیدن این سخن سر در جبین شرم فرو برده و مانند آن سالک تارک دنیا گشتیم